آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را

گفت کس جای به ویرانه دهد سلطان را

ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز

دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را

گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه

تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را

خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند

کافران نیک به بستند ره ایمان را

جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند

سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را

تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر

هر که واجب طلبد نفی کند امکان را

شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی

که به پیمانه می تازه کنم ایمان را