در آن سرا که برانند پادشایی را
کجا مجال بود رهنشین گدایی را
ز خاک میکده جو سر جم که میبینم
به پای هر خُم جام جهاننمایی را
خلاف رسم از آن چشم فتنهخیز فلک
بر آسمان ز زمین میبرد بلایی را
صفای صفه دیر مغان ندیده مگر
که شیخ طوف کند مرده صفایی را
علاج هجر کند وصل یار ورنه طلب
کجا علاج کند درد بیدوایی را
ز اشتیاق نیستان بنالد اندر بزم
زنی اگر شنوی آتشیننوایی را
قبای غنچه دریدی و جامه گل را
به سرو ناز چو پیراستی قبایی را
کشی ز سلسله زهد پارسایی دست
اگر به دست کشی طره رسایی را
غبار من نرود از سرای تو بیرون
به سر اگر نهیم سنگ آسیایی را
شکنج زلف تو آشفته آن زمان گیرد
که پشه صید کند در هوا همایی را
مقیم میکده شد آدم و بهشت بهشت
مگر ز کوی مغان به ندیده جایی را
پناه برد به خاک نجف ز روی شعف
کند به چشم مگر سرمه خاکپایی را