خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

تا به روی از دیده اشک لاله‌گون می‌آیدم

دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می‌آیدم

گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست

کز سرِ زلف تو فریاد جنون می‌آیدم

ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است

بر قد رندی لباس فقر چون می‌آیدم

ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب

کافرم گر هرگز از خاطر برون می‌آیدم

با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش

فتنه‌ها بر سر چو زاین بخت نگون می‌آیدم