ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش
گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش
تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش
دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش
اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش