گر همچو نی دم میزنم از سوز دل خون میرود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون میرود
دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بیدست و پا دور است ره چون میرود
تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه میآید در آن زنجیر و مجنون میرود
از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد میآرد دلم از دیده جیحون میرود
افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون میرود
گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون میرود