سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد
مباد کز نظر خلق بر همین افتد
مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک
چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد
خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد
که بی جمال تو هرگز نظر بر این افتد
کسی که قدّ تو بیند نه بیند ابرویت
چگونه کج نگرد هر که راست بین افتد
چو دل فتاد خیالی به دست خوش دارش
که باز دیر بیاید که این چنین افتد