ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد