دل جفای خطت از دور قمر میداند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر میداند
آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر میداند
گِرد کویت چو صبا بیسروپا میگردد
هرکه در راه غمت پای ز سر میداند
گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر میداند
هنر محتسب این است که هردم جایی
میکند عیب منِ مست و هنر میداند
غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر میداند