چون نه شادیّ و نه محنت به کسی میماند
به غمش همنفسم تا نفسی میماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
میرود زود ز دست و هوسی میماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی میماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی میماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی میماند