خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می‌کند

از غایت دیوانگی گه‌گه سخن گم می‌کند

گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی‌ست

آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می‌کند

گل نیز همچون جام می در رقص می‌آید به سر

بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می‌کند

گر ز آنکه گل ناموخته‌ست آیین بی‌رحمی ز تو

بر گریهٔ ابر از چه رو هردم تبسّم می‌کند

از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد

وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می‌کند