تابِ خطت قرار ز بخت سیاه برد
مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد
دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو
با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد
از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم
کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد
این آب روی بس که سرشک ندامتم
خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد
از گمرهی تمام خیالی گذشته بود
بازش خیال نرگس مستت ز راه برد