بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۴

نخل قدت که از چمن جان برآمده

شاخ گلی بصورت انسان برآمده

از پای تا به سر همه جانست آن نهال

گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده

اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین

آوازه ی جمال ز کنعان برآمده

در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز

آه از نهاد کبک خرامان برآمده

دزدیده چون بشمع رخت کرده ام نظر

از دل هزار شعله ی پنهان برآمده

مست از می شبانه مه من ز خواب ناز

با آفتاب دست و گریبان برآمده

خون خورده ام که گشته میسر وصال دوست

بی درد را خیال که آسان برآمده

در هر چمن که خوانده فغانی سرود عشق

افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده