بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را

کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را

نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن

که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را

مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد

وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را

لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد

تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را

فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر

بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را

ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این

غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را

فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد

چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را