ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹

نشنیده‌ام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیده‌ام

در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیده‌ام

شب در ثریا ماه را دیدم به یاد آمد مرا

روزی که اندر اشک خود عکس رخش را دیده‌ام

روز وداع آن پری کردم، وداع جان و دل

دل رفت با او جان نرفت از جان به جان رنجیده‌ام