ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷

ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل

امروز با تو زبدهٔ ایران کند خطاب

در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن

در دِیر کهنه طبع تو چون نشئهٔ شراب

حل کرده‌ام غوامض حکمت به هّمتت

لیکن به کُنهِ این نرسیدم به هیچ باب

کاین کلک کوتهت به دو انگشت چون کشد

از روی شاهدان بلند سخن، نقاب

در غیبت تو خصم کند دعوی هنر

وندر حضور، باشد پامال احتجاب

آری جهان تمام به خورشید روشن است

اما ستاره‌پوش بود نور آفتاب

سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند

کاندر قلمرو هنری مالک الرقاب

برهان قاطع هنر این بس که پادشاه

از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب

آمد به من ز زادهٔ کلک تو قطعه ای

ور لفظ قطعه گویم در معنیش کتاب

هر بیت آن قصیده‌ای از شعر منتخب

هر سطر آن سفینه‌ای از لولوی خوشاب

مضمون قطعه نیک دروغ‌ست این که من

بد گفته‌ام تو را نکنم من بد ارتکاب

ای جلوه‌گاه طبع تو بالای آسمان

وین نسخه ضمیر تو را نقطه آفتاب

دانم بد من از تو دروغ است و افترا

چون رنجش من از تو بلاشک و ارتیاب

گیرم بود صحیح و شنیدم به گوش خود

چون رنجم از تو بنده و رنجیدن العجاب

تو صبح انوری و دم روح‌‌پرورت

باشد نسیم صبح چه در لطف و چه عتاب

من غنچه‌ام شکفته شوم از نسیم صبح

نه زلف دلبرم که درآیم به پیچ و تاب

حقا نکرده‌ام گله این التفات تو

شاید که از سوال مقدّر بود جواب

آخر ز بذر، شِکوهٔ خورشید کی رسد

یا خود چرا شکایت دریا کند سحاب

زین‌ها جمیع می‌گذرم کله کرده‌ام

گویم دقیقه‌ای بشنو این دقیقه یاب

گویند دوستان گله از دوستان کنند

و امروز دوست منحصرست اندر آن حباب

حاشا که من ز دشمن خود کردمی گله

از بخت تیره کردمی و چرخ ناصواب

کوته کنم حدیث که نزدیک نکته سنج

طول سخن جواب نباشد بود عذاب