صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

من تاجرم به دکهٔ بازار خویشتن

بر دست نقد جان و خریدار خویشتن

هر دانشی که بود مرا صرف دید شد

دیوانه شد دلم پی دیدار خویشتن

ایوان ملک قصر ملک دیده‌ام کنون

بنشسته‌ام به سایهٔ دیوار خویشتن

سلطان دل ز خاک در خود به سر نهاد

هر افسری که دید سزاوار خویشتن

از راه کوی خویش رسیدند بر مراد

عشاق دوست در طلب یار خویشتن

گشتیم بس که کوس انا الحق زدیم فاش

منصور پایدار سر دار خویشتن

پرگار خویشتن دل و نبود به غیر دل

در دور خویش مرکز پرگار خویشتن

دیدم تمام کون و مکان را به چشم سر

من غیر خود ندیدم در دار خویشتن

سیاره است و ثابت من عقل و عشق من

من آسمان ثابت و سیار خویشتن

در عین شادمانی و عیش مدام خویش

در حیرتم ز اَندُهِ بسیار خویشتن

دار حقیقت است بنازم هزار بار

بر صُنع دست و پنجهٔ معمار خویشتن

از خویشتن رهایی و باز آمدن به خویش

شرط است در سلوک گرفتار خویشتن

افکنده‌ام ز دوش دل خویش بار غیر

آسوده‌ام ز قلب سبک‌بار خویشتن

سرشار سرّ وحدت اطلاقی خودم

سرگرم خمر خانهٔ خمار خویشتن

در کار نفی خویشم و نفی صفای خویش

کس نیست همچو من پی آزار خویشتن

بی‌پرده گویم آنچه بوَد نیست غیر یار

من جسته‌ام ز پردهٔ پندار خویشتن