در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلی با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تویِ خاموشسار
گوی چرا بردهای؟ آخر بیار
تا توی لببسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس
منزل تو دستگه سنجری
طعمهی تو سینهی کبک دری
من که به یک چشمزد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب
طعمهی من کرم شکاری چراست؟
خانهی من بر سر خاری چراست؟
باز بدو گفت همه گوش باش
خامُشیَم بنگر و خاموش باش
من که شدم کارشناس اندکی
صد کنم و بازنگویم یکی
رو که تویی شیفتهی روزگار
زانکه یکی نکنی و گویی هزار
من که همه معنیَم، این صیدگاه
سینهی کبکم دهد و دستِ شاه
چون تو همه زخم زبانی تمام
کرم خور و خار نشین والسلام
خطبه چو بر نام فریدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند؟
صبح که با بانگ خروس است و بس
خندهای از راه فسوس است و بس
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست
بر مکش آوازهی نظم بلند
تا چو نظامی نشوی شهربند