امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست

کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست

درون سینه ز داغ کهن نشان جستم

به هیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست

به عشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل

در این قفس که منم بوی نوبهار تو نیست

بیاد لعل بتان از سرشک خون ای دل

چه آرزوست که امروز در کنار تو نیست

دلا عنان ارادت به دست دوست سپار

در این مقام چو کاری به اختیار تو نیست

هوای عشق چو کردی دلا ز روز نخست

هزار بار بگفتم: مکن که کار تو نیست

اگر چه در ره عشق تو خاک شد شاهی

هنوز بر دل آزرده‌اش غبار تو نیست