اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

آفتاب روی تو تابان شد از ذرات کون

می نماید پرتو حسن تو از مرآت کون

پیش ازآن کاندر جهان این مصحف و اوراق بود

در کتاب حسن تو مکتوب شد آیات کون

عالم از نور تجلی مینماید هست نیست

حیرت عقلست در حسن رخت حالات کون

فارغم از فکر غایات و بدایات جهان

در صفای روی تو دیدم همه غایات کون

در تجلی جهان سوز جمال روی دوست

غرق دریای فنا گشته صفات و ذات کون

عاقبت از پرتو خورشید روی نوربخش

نور مطاق شد اسیری ظلمت ذرات کون