اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

زین دامِ تن گهی که چو شهباز برپرم

بالی به هم زنم ز سماوات بگذرم

نهصد هزار دوره عظمی ورای عرش

طیران کنم که جز به رخ دوست ننگرم

هر لحظه به حسن دگر صدهزار بار

بینم جمال عارض آن ماه پیکرم

در هر تجلیی ز جمالش شوم فنا

کلی حجاب هستی خود را ز هم درم

چندین هزار دور برآید در آن فنا

تا از بقای خویش کند زنده دلبرم

از خلعت منی چو مرا یار عور ساخت

آنگه لباس هستی خود کرد در برم

دیدم که هر چه هست منم، نیست هیچ غیر

هر ذره گشته پرده بر روی انورم

آئینه جمال جهان سوز روی ماست

از حیز عدم به وجود آنچه آورم

حالات ما به شرح نیاید اسیریا

تا لطف نوربخش جهان گشت رهبرم