کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته

هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته

بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید

ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته

بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده

اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته

شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند

نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته

مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد

زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته

نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز

براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته

میان خاکساران لاف پستی می توانم زد

هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته

رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا

درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته

بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما

سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته