که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش؟
کشد زآیینه بیرون عکس را، مژگان گیرایش
ره عشق ار به سر آید ندارد راه بیرونشد
به ساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش
به قتلم غمزهی خونریز را همدست مژگان کن
چه سود از تیغِ تنها، گر نباشد کارفرمایش؟
همه رنگینی اشکم، همه رعنایی آهم
ز عکس آن گل رو دان، ز یاد نخل بالایش
کُند قمری خیال سرو و بر خاک آشیان بندد
به هرجا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش
سیهروزی به این خوشطالعی هرگز نمیباشد
به کام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش
کلیم اندر ره عشقش به غارت داد سرمایه
نمانَد هیچ با او غیر خاری چند در پایش