هنوز طُرّهٔ او تا کمر نیامده است
ز پیچ و تاب رگ جان، خبر نیامده است
به اعتماد، سُرین را به آن میان مسپار
که مور، خازن تنگ شکر نیامده است
همه حکایت مردم گیا فسانه شمار
گیاه مردمی از خاک بر نیامده است
به جلوهگاه تو هر دل که رفت، از خود رفت
دگر کسی به وطن زین سفر نیامده است
دعا ز عالم بالا همین خبر آورد
که تیر ناله یکی کارگر نیامده است
چرا به گِرد بناگوش تو نمیگردد؟
اگر به پای گهر رشته بر نیامده است
ز جور مادر ایام ترشرو منشین
خیال کن که ز پشت پدر نیامده است
به رشوه داد پر و بال خود خدنگ تو را
به چشم دام تو مرغی که در نیامده است
چگونه عیش برد ره به خانهٔ تو کلیم!
به این خرابه چو یار دگر نیامده است