بدعت اول از فلاسفه خاست
روی نار است، فلسفی آراست
نفی قدرت کند به نادانی
تا ز بن بر کند مسلمانی
موجب الذات خواند او حق را
کمتر از خویش داند او حق را
گفت مطلق که نیست او قادر
کز یکی جز یکی نشد صادر
گفت از او گر شود دو امر جدا
کثرتی گردد اندر او پیدا
عقل کلّی شد اولین صادر
وانگه او داشت سه صفت ظاهر
هستی و ممکنی و بود از حق
زین سه نسبت سه چیز یافت سبق
عقل و نفس و هیولی و افلاک
وز فلک باد و آب و آتش و خاک
باز از اشکال دور چرخ زمان
شد جماد و نبات و پس حیوان
نیستی زین ترا خلل در دین
گر نگفتی حکیم کوته بین
زانکه چون گفت نیست زو صادر
جز یکی، گشت زین سخن کافر
مصدریت بدانچه مفهوم است
در حقیقت به ذات معدوم است
داخل است او در اعتباریات
وان ندارد حقیقتی در ذات
اعتباریت ار به ذات بدی
به صدور یکی دو چیز شدی
منه انگشت بر بصر چو سبل
تا نبینی یکی دو چون احول
هست در علم و قدرتش یکسان
عقل ونفس و فلک، زمان و مکان
گر یکی در وجود پیش افتاد
هم از او، نه ز ذات خویش افتاد
بشنو از من نصیحت ای سره مرد
چون سفیهان مکن تعصب سرد
هم ترا نیست عقل و جان آخر؟
چند تقلید دیگران آخر؟
نیست حاجت به گفت و گوی و نبرد
هم بدان راه کامدی واگرد
اصل تو نطفه و آن ز حیوان بود
حیوان از نبات و ارکان بود
باز ارکان ز نُه فلک برجاست
اثر و فعل آن در این پیداست
وقت سردی در آفتاب رود
چون شود گرم سوی سایه دود
اثر او فتاده نه یک سر
اندرین جا همی نداند خر
از مَلَک نُه فلک چو گردان است
فلک آمد تن و ملک جان است
غرض تن ز روح تدبیر است
علت هستیش به تأثیر است
گر فلک را ملک چو جان باشد
دین حق را چه زو زیان باشد
عرش و کرسی و جرمهای کرات
کمتر است از بهایم و حشرات؟
خُنْفَساء و مگس، حمار قبان
همه با جان، و مهر و مه بی جان؟
نه سباحت، ز فعل حیوانی است؟
«یسبحون» گفت، این چه بیجانی است؟
مبدء عقل و نفس و جسم و فلک
عقل و نفسی است نام کرده ملک
نکند اسم ذات را تبدیل
عقل کل نیست جز که اسرافیل
مرو را آفرید حق ز نخست
خود چنین است در حدیث درست
عرض عقل از آن نبود غرض
که مقدم بود محل عرض
بلکه آن جوهری است عالی و پاک
قایم الذات، دایم الادراک
سر او بر قباب قبۀ عرش
پای او در طناب خیمۀ فرش
شده معلول علت اولی
گفته سبحان ربی الاعلی
صور او مبدء جهان صور
نور او منشأ روان صور
حق تعالیش داده لوح و قلم
تا نهد مکتب وجود و عدم
به یکی نفخۀ حزین از صور
زندگان را درآورد درگور
به دگرنفخۀ شکر خنده
مردگان را همی کند زنده
باز تفصیل کار اسرافیل
روح میکائیل است و عزرائیل
کرده تفویض علم و رزق و فنا
حق تعالی بدین سه خانه خدا
مظهر نور اسم رحمانند
به وکیلی حق جهان بانند
زین رسد علم وزان دگر روزی
وان دگر جان برد به دلسوزی
همه نور مشاعل لاهوت
همه روح هیاکل ناسوت
جبروت مطهر قدسند
ملکوت منور انسند
افق اعلی این یکی را جای
وان یکی را جناب پاک خدای
متوسط به رتبه، نی به مکان
عقلهای دگر از این تا آن
عقل فعال جبرئیل امین
مبدء روحهای اهل زمین