نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهَوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی؟
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست؟
بسا تابه که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شببازی نمودهست
جهاننادیدهای جانا چه سود است؟
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمیزاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب؟
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب؟
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت، چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضهریزهها هم در شمارست
نهادهستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زین اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می، تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تا بیسر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت؟
برون رانم جنیبت با جمالت؟
بههر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پردهٔ خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا، من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت، گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبتبازِ شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزییی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان!
قوی کن جان من در کالبد هان!