به خدمت شمسهٔ خوبان خَلُّخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبارِ چشمزخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی روا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
کسی کاو باده بر یادت کند نوش
گر آن کس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهرِ شکرگون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهویی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانهها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گُل آرد بید، لیکن بَر نگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کآبم عیان است
هر آنچم در دل آید بر زبان است
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گویی
نگویی سُخته اما سَخت گویی
سخن را تلخ گفتن، تلخ رایی است
که هر کس را درین غار اژدهایی است
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگ است نام و ننگ، زنهار
مزن بر آبگینه سنگ، زنهار
سخن تا چند گویی از سرِ دست؟
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید، بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید، بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگویی رهی را
نگوید مطربی لشگرگهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یکیک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چون است
که عقد عنبرینهام پر ز خون است
لبِ چون ناردانم بین چه خُرد است
که نارم را ز بُستان دزد برده است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی، از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنهای تیز
هر آن مویی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
تو را با من دمِ خوش در نگیرد
به قندیلِ یخ آتش در نگیرد
به طَمْعِ این رسن در چَه نیفتم
به حرصِ این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی؟
ز بهر پاس میدارد فغانی؟
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر اَدهَم میزدی، بر ابلق افتاد
به هندوستان جَنیبَت میدواندی
غلط شد ره، به بابل باز ماندی
به دریا میشدی، در شط نشستی
به گل رغبت نمودی، لاله بستی
به جانداروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شِکر باز کردی
تو را من یار و آن گه جز منت یار؟
تو را این کار و آن گه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار، خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن دِه راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر-مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آن جا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بیزور
دگر سنگی بر او نِه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گر چه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدارِ دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گلافشانی بس، از ره خار بردار
گل افشاندن، غبار انگیختن چند؟
نمک خوردن، نمکدان ریختن چند؟
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مانِ خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بهدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
منِ مسکین کِه و شهر مداین؟
چه شاید کردن «المقدور کاین»
تو را مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی؟
چَه آن جا کَن کز او آبی برآید
رگ آن جا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاَکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید؟
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست؟
قدم برداشتی و رنجه بودی
کَرم کردی، خدواندی نمودی
ولیک امشب، شبِ در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خام است
هنوز اسبابِ حلوا ناتمام است
تو امشب باز گرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگر بار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
درِ هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خوانَد؟
به جای پرفشانی سر فشاند