نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانهٔ شکار

چو عالم برزد آن زرین‌علم را

کز او تاراج باشد خیل غم را

مَلک را رغبت نخجیر برخاست

ز طالع تهمت تقصیر برخاست

به فالی چون رخ شیرین همایون

شهنشه سوی صحرا رفت بیرون

خروش کوس و بانگ نای برخاست

زمین چون آسمان از جای برخاست

عَلم‌داران عَلم بالا کشیدند

دلیران رخت در صحرا کشیدند

برون آمد مهینِ شهسواران

پیاده در رکابش تاجداران

ز یک‌سو دست در زین بسته فغفور

ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور

کمر دربسته و ابرو گشاده

کلاه کیقبادی کژ نهاده

نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش

رکابش کرده مه را حلقه در گوش

درفش کاویانی بر سر شاه

چو لَختی ابر کاُفتد بر سر ماه

کمر شمشیر‌های زرنگار‌ش

به گرد اندر شده زرین حصارش

نبود از تیغ‌ها پیرامُن شاه

به یک میدان کسی را پیش و پس راه

در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر

زبانِ گاو برده زَهرهٔ شیر

دهانِ دورباش از خنده می‌سفت

فلک را دورباش از دُور می‌گفت

سواد چتر زرین باز بر سر

چو بر مشکین‌حصاری برجی از زر

گر افتادی سر یک سوزن از میغ

نبودی جای سوزن جز سر تیغ

نفیر چاوشان از دور شو دور

ز گیتی چشم بد را کرده مهجور

طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ

ادب کرده زمین را چند فرسنگ

زمین از بار آهن خم گرفته

هوا را از روا رو دم گرفته

جنیبت‌کش وشاقان سرایی

روانه صدصد از هر سو جدایی

غریو کوس‌ها بر کوههٔ پیل

گرفته کوه و صحرا میل در میل

ز حلقوم دَرا‌های دِرَفشان

مشبک‌های زرین عنبرافشان

صد و پنجاه سقا در سپاهش

به آب گُل همی‌شستند راهش

صد و پنجاه مجمر‌دار دل‌کش

فکنده بوی‌های خوش در آتش

هزاران طُرف زرین طوق‌بسته

همه میخ درستک‌ها شکسته

بدان تا هر کجا کو اسب راند

به هر کامی درستی بازماند

غریبی گر گذر کردی بر آن راه

بدانستی که کرد آنجا گذر شاه

بدین آیین چو بیرون آمد از شهر

به استقبالش آمد گردش دهر

شده بر عارض لشکر جهان تنگ

که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ

چنین فرمود خورشید جهان‌گیر

که خواهم کرد روزی چند نخجیر

چو در نالیدن آمد طبلک باز

درآمد مرغ صیدافکن به پرواز

روان شد در هوا بازِ سبک‌پر

جهان خالی شد از کبک و کبوتر

یکی هفته در آن کوه و بیابان

نرستند از عقابینش عقابان

پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد

به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد

بُنه در یک شکارستان نمی‌ماند

شکارافکن شکارافکن همی راند

وز آن جا هم‌چنان بر دست زیرین

رکاب افشاند سوی قصر شیرین

به یک فرسنگی قصر دل‌آرام

فرود آمد چو باده در دل جام

شب از عنبر جهان را کُلهی بست

زمستان بود و باد سرد می‌جست

زمین کز سردی آتش داشت در زیر

پَرند آب را می‌کرد شمشیر

اگر چه جای باشد گرم‌سیری

نشاید کرد با سرما دلیری

مَلک فرمود کآتش برفروزند

به من عنبر، به خرمن عود سوزند

بخورانگیز شد عود قماری

هوا می‌کرد خود کافورباری

به آسایش توانا شد تن شاه

غنود از اول شب تا سحرگاه

چو لعل آفتاب از کان بر آمد

ز عشق روز، شب را جان بر آمد

فلک سرمست بود از پویه چون پیل

خناق شب کبودش کرد چون نیل

طبیبان شفق مدخل گشادند

فلک را سرخی از اکحل گشادند

ملک ز آرام‌گه برخاست شادان

نشاط آغاز کرد از بامدادان

نبیذی چند خورد از دست ساقی

نماند از شادمانی هیچ باقی

چو آشوب نبیذش در سر افتاد

تقاضای مرادش در بر افتاد

برون شد مست و بر شبدیز بنشست

سوی قصر نگارین راند سرمست

دل از مستی شده رقاص با او

غلامی چند خاص الخاص با او

خبر کردند شیرین را رقیبان

که اینَک خسرو آمد بی‌نقیبان

دل پاکش ز ننگ و نام ترسید

وزان پرواز بی‌هنگام ترسید

حصار خویش را در داد بستن

رقیبی چند را بر در نشستن

به دست هر یک از بهر نثارش

یکی خوان زر که بی‌حد بُد شمارش

ز مقراضی و چینی بر گذرگاه

یکی میدان بساط افکند بر راه

همه ره را طراز گنج بردوخت

گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت

به بام قصر برشد چون یکی ماه

نهاده گوش بر در، دیده بر راه

ز هر نوک مژه کرده سنانی

بر او از خون نشانده دیده‌بانی

برآمد گردی از ره توتیارنگ

که روشن چشم از او شد چشمه در سنگ

برون آمد ز گرد آن صبح روشن

پدید آمد از آن گل‌خانه گلشن

در آن مشعل که برد از شمع‌ها نور

چراغ انگشت بر لب مانده از دور

خدنگی رُسته از زین خدنگش

که شمشاد آب گشت از آب و رنگش

مرصع‌پیکری در نیمهٔ دوش

کلاه خسروی بر گوشهٔ گوش

رخی چون سرخ‌گل نوبر دمیده

خطی چون غالیه گِردش کشیده

گرفته دستهٔ نرگس به دستش

به خوش‌خوابی چو نرگس‌های مستش

گلش زیر عرق غواص گشته

تذروش زیر گل رقاص گشته

کمربندان به گِردش دسته بسته

به دست هر یک از گل دسته دسته

چو شیرین دید خسرو را چنان مست

ز پای افتاد و شد یک‌باره از دست

ز بی‌هوشی زمانی بی‌خبر ماند

به هوش آمد به کار خویش درماند

که گر نگذارم اکنون در وثاقش

ندارم طاقت زخم فراقش

و گر لَختی ز تندی رام گردم

چو وِیسِه در جهان بدنام گردم

بکوشم تا خطا پوشیده باشم

چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟

چو شاه آمد نگهبانان دویدند

زر افشاندند و دیباها کشیدند

بسا ناگشته را کز دَر درآرند

سپهر و دور بین تا در چه کارند

مَلک بر فرش دیباهای گل‌رنگ

جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ

دَری دید آهنین در سنگ بسته

ز حیرت ماند بر دَر دل‌شکسته

نه روی آن که از در بازگردد

نه رای آن که قفل‌انداز گردد

رقیبی را به نزد خویشتن خواند

که ما را نازنین بر در چرا ماند

چه تلخی دید شیرین در من آخر‌؟

چرا در بست از این‌سان بر من آخر‌؟

درون شو گو نه شاهنشه غلامی

فرستاده است نزدیکت پیامی

که مهمانی به خدمت می‌گراید

چه فرمایی درآید یا نیاید‌؟

تو کاَندر لب نمک پیوسته داری

به مهمان بر چرا در بسته داری‌؟

درم بگشای کآخر پادشاهم

به پای خویشتن عذر تو خواهم

تو خود دانی که من از هیچ رایی

ندارم با تو در خاطر خطا‌یی

بباید با مَنت دم‌ساز گشتن

تو را نادیده نتوان بازگشتن

و گر خواهی که این جا کم نشینم

رها کن کز سر پایت ببینم

بدین زاری پیامی شاه می‌گفت

شکر‌لب می‌شنید و آه می‌گفت

کنیزی کاردان را گفت آن ماه

به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه

فلان شش‌طاق دیبا را برون بر

بزن با طاق این ایوان برابر

ز خار و خاره خالی کن میانش

معطر کن به مشک و زعفرانش

بساط گوهرین در وی بگستر

بیار آن کرسی شش‌پایه زر

بِنه در پیش‌گاه و شقه دربند

پس آن گَه شاه را گو کاِی خداوند

نه تُرک این سرا هندوی این بام

شهنشه را چنین داده است پیغام

پرستار تو شیرین هوس‌جفت

به لفظ من شهنشه را چنین گفت

که گر مهمان مایی ناز منمای

به هر جا که‌ت فرود آرم فرود آی

صواب آن شد ز روی پیش‌بینی

که امروزی در این منظر نشینی

من آیم خود به خدمت بر سر کاخ

زمین بوسم به نیروی تو گستاخ

بگوییم آن چه ما را گفت باید

چو گفتیم آن کنیم آن گَه که شاید

کنیز کاردان بیرون شد از در

برون برد آن چه فرمود آن سمن‌بر

همه ترتیب کرد آیین زَربَفت

فرود آورد خسرو را و خود رفت

رخ شیرین ز خجلت گشته پُر‌خوی

که نَزل شاه چون سازد پیاپی

چو از نزل زرافشانی بپرداخت

ز جُلاب و شکر نزلی دگر ساخت

به دست چاشنی‌گیری چو مهتاب

فرستادش ز شربت‌های جُلاب

پس آن گه ماه را پیرایه بربست

نقاب آفتاب از سایه بربست

فرو پوشید گل‌ناری پرندی

بر او هر شاخ گیسو چون کمندی

کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش

ز هر حلقه جهانی حلقه در گوش

حمایل‌پیکری از زرِ کانی

کشیده بر پرندی ارغوانی

سرآغوشی برآموده به گوهر

به رسم چینیان افکنده بر سر

سیه‌شعری چو زلف عنبرافشان

فرود آویخت بر ماه درفشان

بدین طاوس‌کرداری همایی

روان شد چون تذروی در هوایی

نشاط دل‌بری در سر گرفته

نیازی دیده نازی درگرفته

سوی دیوار قصر آمد خرامان

زمین بوسید شه را چون غلامان

گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل

سم شبدیز را کرد آتشین‌نعل

همان صد دانه مروارید خوش‌آب

به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب