نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۴ - صفت داد و دهِش خسرو

جهان خسرو که تا گردون کمر بست

کُلَه‌داری چون او بر تخت ننشست

به روز بار کاو را رای بودی

به پیشش پنج صف بر پای بودی

نخستین صف توان‌گر داشت در پیش

دویم صف بود حاجت‌گار و درویش

سوم صف جای بیماران بی‌زور

همه رسته به مویی از لب گور

چهارم صف به قومی متصل بود

که بند پایشان مسمار دل بود

صف پنجم گنه‌کاران خونی

که کس کس را نپرسیدی که چونی

به پیش خونیان ز امیدواری

مثال آورده خط رستگاری

ندا برداشته دارندهٔ بار

که هر صف زیر خود بینند زنهار

توان‌گر چون سوی درویش دیدی

شمار شکر بر خود بیش دیدی

چو در بیمار دیدی چشم درویش

گرفتی بر سلامت شکر در پیش

چو دیدی سوی بندی مرد بیمار

به آزادی نمودی شکر بسیار

چو بر خونی فتادی چشم ِ بندی

گشادی لب به شکر بِه‌ْپسندی

چو خونی دیدی امید رهایی

فزودی شمع شکرش روشنایی

در‌ِ خسرو همه‌ساله بدین داد

چو مصر از شُکر بودی شکّرآباد

به مِی بنشست روزی بر سر تخت

بدین حرفت حریفی کرد با بخت

به گِرداگرد تخت طاقدیس‌ش

دهان تاج‌داران خاک‌لیسش

همه تمثال‌های آسمانی

رصد بسته بر آن تخت کیانی

ز میخ ماه تا خرگاه کیوان

در او پرداخته ایوان بر ایوان

کواکب را ز ثابت تا به سیار

دقایق با دَرَج پیموده مقدار

به ترتیب گُهرهای شب‌افروز

خبر داده ز ساعات شب و روز

شناسایی که انجم را رصد راند

از آن تخت آسمان را تخته برخواند

کسی کاو تخت خسرو در نظر داشت

هزاران جام کیخسرو ز بر داشت

چنین تختی نه تختی کآسمانی

بر او شاهی نه شه صاحب‌قرانی

چو پیلی گر بوَد پیل آدمی‌روی

چو شیر ار شیر باشد عنبرین‌موی

زمین تا آسمان رانی گشاده

ثریا تا ثری خوانی نهاده

ارم را خشک بُد در مجلسش جام

فلک را حلقه بُد بر درگهش نام

بزرگی بایدت دل در سخا بند

سر کیسه به برگ گندنا بند

دِرم‌داری که از سختی درآید

سر و کارش به بدبختی گراید

به شادی شغل عالم دَرج می‌کن

خراجش می‌ستان و خرج می‌کن

چنین می‌ده چنان کش می‌ستانی

و گر بدْهی و نستانی‌، تو دانی

جهان‌داری به تنها کرد نتوان

به تنهایی جهان را خورد نتوان

بداند هر که با‌تدبیر باشد

که تنهاخوار تنهامیر باشد

مخور تنها گرت خود آب جوی است

که تنهاخور چو دریا تلخ‌خوی است

بباید خویشتن را شمع کردن

به کار دیگران پا جمع کردن

ببین قارون چه برد از گنج دنیا

نیَرزد گنج دنیا، رنج دنیا

به رنج آید به دست این خود سلیم است

چو از دستت رود رنجی عظیم است

چو آید رنج باشد‌، چون شود رنج

تهی‌دستی شرف دارد بدین گنج

ملک پرویز که‌ز جمشید بگذشت

به گنج‌افشانی از خورشید بگذشت

بُدش با گنج دادن خنده‌ناکی

چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی

دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام

خورش با کاسه دادی، باده با جام

کشیده مائده یک میل در میل

مگس را گاو دادی، پشه را پیل

ز حلواها که بودی گرد خوانش

ندانستی چه خوردی میهمانش

ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی

ندانم چند چندانی که خواهی

چو بزمش بوی خوش را ساز دادی

صبا وام ریاحین باز دادی

به هنگام بخور عود و عنبر

خراج هند بودی خرج مجمر

چو خورد خاص او بر خوان رسیدی

گوارش تا به خوزستان رسیدی

کبابی تر بخوردی اول روز

بر او سوده یکی در شب‌افروز

ز بازرگان عُمان دُر نهانی

به دَه مَن زر خریده، زر کانی

شنیدم کز چنان دُر باشد آرام

رطوبت‌های اصلی را در اندام

یک اسب بور ازرق‌چشم نوزاد

معطر کرده چون ریحان بغداد

ز شیر مادرش چوپان بریده

به شیر گوسفندش پروریده

بفرمودی تنوری بستن از سیم

که بودی خرج او دخل یک اقلیم

در او دَه پانزده مَن عود ِ چون مشک

بسوزاندی به جای هِیمه خشک

چو بریان شد کباب خوانش این بود

تنور و آتش و بریانش این بود

به خوان زر نهادندی فراپیش

هزار و هفتصد مثقال کم بیش

بخوردی زان نواله لقمه‌ای چند

چو مغز پسته و پالودهٔ قند

نظر کردی به محتاجان درگاه

کجا چشمش درافتادی ز ناگاه

بدو بخشیدی آن زرینه‌خوان را

تنور و هر چه آلت بودی آن را

زهی خوانی که طباخان نورش

چنین نانی برآرند از تنورش

دگر روزی که خوان لاجوردی

گرفتی از تنور صبح زردی

همان پیشینه رسم آغاز کردی

تنور و خوانی از نو ساز کردی

همه روز این شگرفی بود کارش

همه عمر این روش بود اختیارش

چو وقت آمد نماند آن پادشایی

به کاری نامد آن کار و کیایی

شرف خواهی به گرد مقبلان گرد

که زود از مقبلان مقبل شود مَرد

چو بر سنبل چَرَد آهوی تاتار

نسیمش بوی مشک آرد به بازار

دگر آهو که خاشاک است خوردش

به جای مشک خاشاک است گِردش

پدر کاز من روانش باد پرنور

مرا پیرانه پندی داد مشهور

که از بی‌دولتان بگریز چون تیر

سرا در کوی صاحب‌دولتان گیر

چو صبحت گر شبی باید بِهْ از روز

چراغ از مشعل روشن برافروز

بهای در بزرگ از بهر این است

کز اول با بزرگان هم‌نشین است