در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمربسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سرآمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخزهری
به خوردش داد از آن کاو خورد بهری
و گر میراست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون برستیزند
ز شاخ خشک برگ تَر بریزند
فسونسازان که از مَه مُهره سازند
به چشمافسای همت حقه بازند
چو مریم روزهٔ مریم نگه داشت
دهان دربست از آن شِکّر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلبها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند از این کار
همش گل در حساب افتاد، هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و میترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامهٔ خسرو نوشتن
سخنهایی که او را بود در دل
فشاند از طَیرَگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخنها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناهآمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که ما را کارساز است
ز ما و خدمت ما بینیاز است
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اخترشماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بیحق خدمت خلق را قوت
نگارد بیقلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصانپذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامشکار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیُّرهای حال آفرینش
گَهی راحت کند قسمت گَهی رنج
گَهی افلاس پیش آرد گَهی گنج
جهان را نیست کاری جز دورنگی
گَهی رومی نماید، گاه زنگی
گَه از بیداد این، آن را دهد داد
گَه از تیمار آن، این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاط است
نه هر پایه که زیر افتد بساط است
چو روزیبخش ما روزی چنین کرد
گَهی روزی دوا باشد، گَهی درد
خردمند آن بود کاو در همه کار
بسازد گاه با گُل، گاه با خار
جهاندار مهین، خورشیدِ آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحبکلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبا گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نَوالش گه شکر گاهی شرنگ است
درین صندلسرای آبنوسی
گَهی ماتم بود، گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاک است
عروسان دگر دارد، چه باک است
فلک زان داد بر رفتن دلیریش
که بود آگه ز شاه و زودسیریش
از او بِهْ گر چه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلسِتانی دیگر آرد
و زو بِهْ دلسِتانی در بر آرد
دریغ آن است کآن لعبت نماند
و گر نه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازکدل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کآدمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن بِهْ که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گَردَش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنینجفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به مِی بنشین، ز مژگان مِی چه ریزی؟
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیشمیری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی! کاو مُرد و هر کاو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمهای مخروش و مخراش
ز فیض دجلهای گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جامجم گیر
کهنزنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده، بیاو بغنوادَت
چنان کهز دیده رفت، از دل روادت
اگر سروی شد از بُستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت مویی برَد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو دُرقدری و دُر، تنها نکوتر
تو لعلی، لعل، بیهمتا نکوتر
به تنهایی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی، بُوَد سیمرغْ بیجفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی، کان ز گوهر دَر نمانَد
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گُهر آن بِهْ که همگوهر ندارد
گر آهویی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد