نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او

چو شد پرداخته فرهاد را چنگ

ز صورت‌کاریِ دیوارِ آن سنگ

نیاسودی ز وقت صبح تا شام

بریدی کوه بر یاد دل‌آرام

به کوه انداختن بگشاد بازو

همی‌برید سنگی بی‌ترازو

به هر خارش که با آن خاره کردی

یکی برج از حصار‌ش پاره کردی

به هر زخمی ز پای افکند کوهی

کز آن آمد خلایق را شکوهی

به الماس مژه یاقوت می‌سفت

ز حال خویشتن با کوه می‌گفت

که ای کوه ار چه داری سنگ خاره

جوانمردی کن و شو پاره‌پاره

ز بهر من تو لختی روی بخراش

به پیش زخم سنگینم سبک باش

وگرنه من به حق جان جانان

که تا آن دم که باشد بر تنم جان

نیاساید تنم ز آزار با تو

کنم جان بر سر پیکار با تو

شباهنگام کز صحرای اندوه

رسیدی آفتابش بر سر کوه

سیاهی بر سپیدی نقش بستی

علم برخاستی سلطان نشستی

شدی نزدیک آن صورت زمانی

در آن سنگ از گهر جستی نشانی

زدی بر پای آن صورت بسی بوس

برآوردی ز عشقش ناله چون کوس

که ای محراب چشم نقش‌بندان

دوابخش درون دردمند‌ان

بت سیمین‌تن سنگین‌دل من

به تو گمره شده مسکین‌دل من

تو در سنگی چو گوهر پای‌بسته

من از سنگی چو گوهر دل‌شکسته

زمانی پیش او بگریستی زار

پس از گریه نمودی عذر بسیار

وز‌آن جا برشدی بر پشتهٔ کوه

به پشت‌اندر گرفته بار اندوه

نظر کردی سوی قصر دل‌آرام

به زاری گفتی ای سرو گل‌اندام

جگرپالوده‌ای را دل برافروز

ز کارافتاده‌ را کاری درآموز

مراد بی‌مرادی را روا کن

امید ناامید‌ی را وفا کن

تو خود دانم که از من یاد ناری

که یاری بهتر از من یاد داری

منم یاری که بر یادت شب و روز

جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز

تو را تا دل به خسرو شاد باشد

غریبی چون منت کی یاد باشد؟

نشسته شاد شیرین چون گل نو

شکرریز‌ان به یاد روی خسرو

فدا کرده چنین فرهاد مسکین

ز بهر جان شیرین جان شیرین

اگرچه ناری ای بدر منیر‌م

پس از حجی و عمری در ضمیر‌م

من از عشق تو ای شمع شب‌افروز

بدین روزم که می‌بینی بدین روز

در این دهلیزهٔ تنگ‌آفریده

وجودی دارم از سنگ آفریده

مرا هم بخت بد دامن گرفته‌است

که این بدبختی اندر من گرفته‌است

اگر نه ز آهن و سنگ است رویم

وفا از سنگ و آهن چند جویم‌؟

مکن زین بیش خواری بر دل تنگ

غریبی را مکش چون مار در سنگ

ترا پهلوی فربه نیست نایاب

که داری بر یکی پهلو دو قصاب

منم تنها چنین بر پشته مانده

ز ننگ لاغری ناکشته مانده

ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور

که پروانه ندارد طاقت نور

از آن نزدیک‌ِ تو می‌ناید این خاک

که باشد کار نزدیکان خطرناک

به حق آن‌که یاری حق‌شناسم

که جز کشتن منه بر سر سپاسم

مگر کز بند غم بازم رهانی

که مردن به مرا زین زندگانی

به روز من ستاره بر میایاد

به بخت من کس از مادر مزایاد

مرا مادر دعا کرده‌است گویی

که از تو دور بادا هر چه جویی

اگر در تیغ دوران زحمتی هست

چرا بُرّد تو را ناخن مرا دست‌؟

و گر بی‌میل شد پستان گردون

چرا بخشد ترا شیر و مرا خون‌؟

بدان شیری که اول مادرت داد

که چون از جوی من شیری خوری شاد

کنی یادم به شیر شکرآلود

که دارد تشنه را شیر و شکر سود

به شیر‌ی چون شبانان دست گیرم

که در عشق تو چون طفلی به‌شیر‌م

به یاد آرم چو شیر خوشگوار‌ان

فراموشم مکن چون شیرخوار‌ان

گرم شیرینی‌ای نَدْهی ز جامت

دهان شیرین همی‌دارم به نامت

چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار

مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار

زبان تر کن‌، بخوان این خشک‌لب را

به روز روشن آر این تیره‌شب را

به دانگی گرچه هستم با تو درویش

توانگر‌وار جان را می‌کشم پیش

ز دولتمند‌ی درویش باشد

که بی‌سرمایه سوداندیش باشد

مسوز آن دل که دلدار‌ش تو باشی

ز گیتی چارهٔ کارش تو باشی

چو در خوبی غریب افتادی ای ماه

غریبان را فرو مگذار در راه

تو که‌ امروز از غریبی بی‌نصیبی

بترس از محنت روز غریبی

طمع در زندگانی بسته بودم

امید اندر جوانی بسته بودم

از آن هر دو کنون نومید گشتم

بلا را خانهٔ جاوید گشتم

دریغا هر چه در عالم رفیق است

ترا تا وقت سختی هم‌طریق است

گه سختی تن‌آسانی پذیرند

تو گویی دست و ایشان پای گیرند

مخور خونم که خون خوردم ز بهرت

غریبم آخر ای من خاک شهر‌ت

چه بد کردم؟ که با من کینه جویی

بد افتد گر بدی کردم، نگویی؟

خیالت را پرستش‌ها نمودم

و گر جرمی جز این دارم جهود‌م

مکن با یار یک‌دل بی‌وفایی

که کس با کس نکرد این ناخدا‌یی

اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد

سری چون بید درجنبان به این باد

و گر خاکم تو ای گنج خطرناک

زیارت‌خانه‌ای برساز از این خاک

اگر نگذاری ای شمع طراز‌م

که پیهی در چراغت می‌گدازم

چنانم کش که دور از آستانت

رمیمی باشم از دست استخوانت

منم دراجهٔ مرغان شب‌خیز

همه شب مونسم مرغ شب‌آویز

شبی خواهم که بینی زاری‌ام را

سحرخیزی و شب‌بیداری‌ام را

گر از پولاد داری دل نه از سنگ

ببخشایی بر این مجروح دلتنگ

کشم هر لحظه جوری نونو از تو

به یک جو بر تو ای من جوجو از تو

من افتاده چنین چون گاو رنجور

تو می‌بینی‌، خرک می‌رانی از دور

کرم زین بیش کن با مردهٔ خویش

مکن بیداد بر دل‌بردهٔ خویش

حقیقت دان‌، مجازی نیست این کار

به کار آیم که بازی نیست این کار

من اندر دست تو چون کاه پستم

وگرنه کوهْ عاجز شد ز دستم

چو من در زورِ دست از کوه بیشم

چه باشد لشگری چون کوه پیشم؟

اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز

نه شبدیز‌م جوی سنجد نه پرویز

ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد

همه در حرف پنجیم ای پری‌زاد

چرا چون نام هر یک پنج حرف است

به بردن پنجهٔ خسرو شگرف است؟

ندانم خصم را غالب‌تر از خویش

که در مغلوب و غالب نام من بیش

ولیک ادبار خود را می‌شناسم

وز اقبال مخالف می‌هراسم

هم ادباری عجب در راه دارم

که مقبل‌تر کسی بدخواه دارم

مبادا کس و گرچه شاه باشد

که او را مقبلی بدخواه باشد

از آن ترسم که در پیکار این کوه

گرو بر خصم ماند بر من اندوه

مرا آن‌کس که این پیکار فرمود

طلب‌کار هلاک جان من بود

در این سختی مرا شد مردن آسان

که جان در غصه دارم غصه در جان

مرا در عاشقی کاری است مشکل

که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل

حقیقت دان مجازی نیست این کار

به کار آیم که بازی نیست این کار

توان خود را به سختی سنگ‌دل کرد

بدین سختی نه که‌ آهن را خجل کرد

مرا عشقت چو موم زرد سوزد

دلم بر خویشتن زین درد سوزد

مرا گر نقره و زر نیست در بار

که در پایت کشم خروار خروار

رخ زردم کند در اشک‌باری

گهی زرکوبی و گه نقره‌کاری

ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب

نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب

اگر بیدارم انده بایدم خوَرد

و گر در خوابم افزون باشدم درد

چو در بیداری و خواب این چنینم

پناهی به ز تو خود را نبینم

بیا کز مردمی جان بر تو ریزم

نه دیو‌م که‌آخر از مردم گریزم

کسی دربند مردم چون نباشد‌؟

که او از سنگ‌، مردم می‌تراشد

تراشم سنگ و این پنهانی‌ام نیست

که در پیش است در پیشانی‌ام نیست

کسی را روبرو از خلق بخت است

که چون آیینه پیشانیش سخت است

بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی‌؟

که دارد چون بنفشه شرمناکی‌

ز بی‌شرمی کسی کاو شوخ‌دیده‌ است

چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است

جهان را نیست کُردی پستر از من

نبینی هیچ‌کس بی‌کس‌تر از من

نه چندان دوستی دارم دل‌آویز

که گر روزی بیفتم گویدم خیز

نه چندانم کسی در خیل پیدا‌ست

که گر میرم کند بالین من راست

منم تنها در این اندوه و جانی

فدا کرده سری بر آستانی

اگر صد سال در چاهی نشینم

کسی جز آه خود بالا نبینم

و گر گردم به کوه و دشت صد سال

به جز سایه کسم ناید به دنبال

چه سگ‌جانم که با این دردناکی

چو سگ‌داران دوَم خونی و خاکی

سگان را در جهان جای و مرا نه

گیا را بر زمین پای و مرا نه

پلنگان را به کوهستان پناه است

نهنگان را به دریا جایگاه است

من بی‌سنگ خاکی مانده دل‌تنگ

نه در خاکم در آسایش نه در سنگ

چو بر خاکم نبود از غم جدایی

شوم در خاک تا یابم رهایی

مبادا کس بدین بی‌خانمانی

بدین تلخی چه باید زندگانی‌؟!

به تو باد هلاکم می‌دواند

خطا گفتم که خاکم می‌دواند

چو تو هستی نگویم کیستم من

ده آن توست در ده چیستم من؟

نشاید گفت من هستم تو هستی

که آنگه لازم آید خودپرستی

به رفتن باز می‌کوشم، چه سود است‌؟

نیابم ره که پیش‌آهنگ دود است

درین منزل که پای از پویه فرسود

رسیدن دیر می‌بینم شدن زود

به رفتن مرکبم بس تیزگام است

ندانم جای آرامم کدام است

چو از غم نیستم یک لحظه آزاد

نخواهم هیچ کس را در جهان شاد

دلا دانی که دانایان چه گفتند‌؟

در آن دریا که دُرّ عقل سفتند‌؟

کسی که‌او را بود در طبع سستی

نخواهد هیچ‌کس را تن‌درستی

مرا عشق از کجا درخورد باشد

که بر مویی هزاران درد باشد

بدین بی‌روغنی مغز دماغم

غم دل بین که سوزد چون چراغم

ز من خاکستر‌ی مانده در این درد

به خاکستر توان آتش نهان کرد

منم خاکی چو باد از جای رفته

نشاط از دست و زور از پای رفته

اگر پایی به دست آرم دگربار

به دامن درکشم چون نقش دیوار

چو نقطه زیر پرگار آورم روی

شوم در نقش دیوار آورم روی

به صد دیوار سنگین پیش و پس را

ببندم تا نبینم نقش کس را

نبندم دل دگر در صورت کس

از این صورت پرستیدن مرا بس

چو زین صورت حدیثی چند راندی

دل مسکین بر آن صورت فشاندی

چو شب روی از ولایت درکشیدی

سپاهِ روز رایت برکشیدی

دگر بار آن قیامت‌روز شب‌خیز

به زخم کوه کردی تیشه را تیز

به شب تا روز گوهربار بودی

به روزش سنگ سفتن کار بودی

ز بس سنگ و ز بس گوهر که می‌ریخت

دماغش سنگ با گوهر برآمیخت

به گرد عالم از فرهاد رنجور

حدیث کوه کندن گشت مشهور

ز هر بقعه شدندی سنگ‌سایان

بماندندی در او انگشت‌خایان

ز سنگ و آهنش حیران شدندی

در آن سرگشته سرگردان شدندی