نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن برای بار دوم

چو سر بر کرد ماه از برج ماهی

مه پرویز شد در برج شاهی

ز ثورش زُهره وز خرچنگ برجیس

سعادت داده از تثلیث و تسدیس

ز پرگار حَمَل خورشید منظور

به دلو اندر فکنده بر زحل نور

عطارد کرده ز اول خط جوزا

سوی مریخ شیرافکن تماشا

ذنب مریخ را می‌کرده در کاس

شده چشم زحل هم کاسهٔ راس

بدین طالع کز او پیروز شد بخت

ملک بنشست بر پیروزه‌گون تخت

بر آورد از سپیدی تا سیاهی

ز مغرب تا به مشرق نام شاهی

چو شد کار ممالک برقرارش

قوی‌تر گشت روز از روزگارش

کشید از خاک تختی بر ثریا

در او گوهر به کشتی دُر به دریا

چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب

به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب

بر آن تخت مبارک شد چو شیران

«مبارک باد» گفتندش دلیران

جهان خرم شد از نقش نگینش

فروخواند آفرینِش آفرینَش

ز عکس آن چنان روشن جنابی

خراسان را درافزود آفتابی

شد آواز نشاط و شادکامی

ز مرو شاه‌جان تا بلخِ بامی

چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج

در آمد غمزهٔ شیرین به تاراج

نه آن غم را ز دل شایست راندن

نه غم‌پرداز را شایست خواندن

به حکم آن که مریم را نگه داشت

کز او بر اوج عیسی پای‌گَه داشت

اگر چه پادشاهی بود و گنجش

ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش

نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد

طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد

گَهی قصد نبید خام کردی

گَهی از گریه می در جام کردی

گَهی گفتی به دل کاِی دل چه خواهی؟

ز عالم عاشقی یا پادشاهی

که عشق و مملکت ناید بهم راست

ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست

چه خوش گفتند شیران با پلنگان

که خر کره کند یا راه زنگان

مرا با مملکت گر یار بودی

دلم زین ملک برخوردار بودی

به خرم گر فروشد بخت بیدار

به صد ملک ختن یک موی دل‌دار

شبی در باغ بودم خفته با یار

به بالین بر نشسته بخت بیدار

چو بختم خفت و من بیدار گشتم

بدین‌سان بی‌دل و بی‌یار گشتم

کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن

بهشت عاشقان را در گشادن

نشستن با پری‌رویان چون نوش

شهنشاه‌ِ پری‌رویان در آغوش

کجا شیرین و آن شیرین‌زبانی‌؟

به شیرینی چو آب زندگانی

کجا آن عیش و آن شب‌ها نخفتن‌؟

همه شب تا سحر افسانه گفتن

کجا آن تازه گل‌برگ شکربار‌؟

شکر چیدن ز گل‌برگش به خروار

عروسی را بدان رویین حصاری

ز بازو ساختن سیمین عماری

گَهش چون گل نهادن روی بر روی

گَهش بستن چو سنبل موی بر موی

گَهی مستی شکستن بر خمارش

گَهی پنهان کشیدن در کنارش

گَهی خوردن می‌یی چون خون بدخواه

گَهی تکیه زدن بر مسند ماه

سخن‌هایی که گفتم یا شنیدم

خیالی بود یا خوابی که دیدم

مرا گویند خندان شو چو خورشید

که انده بر نتابد جای جمشید

دهن پر خنده خوش چون توان کرد‌

درو یا خنده گنجد یا دم سرد

که را جویم که را خوانم به فریاد‌؟

بهاری بود و بربودش ز من باد

خیال از ناجوان‌مردی همه روز

به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز

ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم

ز بی‌یاری درافزوده است رنجم

من آن مرغم که افتادم به ناکام

ز پشمین‌خانه در ابریشمین دام

چو من سوی گلستان رای دارم

چه سود ار بند زر بر پای دارم‌؟

نه بند از پای می‌شاید بریدن

نه با این بند می‌شاید پریدن

غم یک تن مرا خود ناتوان کرد

غم چندین کس آخر چون توان خورد‌؟

مرا باید که صد غم‌خوار باشد

چو من صد غم خورم دشوار باشد

ز خر برگیرم و بر خود نهم بار

خران را خنده می‌آید بدین کار

مه و خورشید را بر فرش خاکی

ز جمعیت رسید این تاب‌ناکی

پراکنده‌دلم‌، بی‌نور از آنم

نیَم مجموع‌ْدل‌، رنجور از آنم

ستاره نیز هم ریحان باغند

پراکندند‌، از آن ناقص چراغند

شراره زان ندارد پرتو شمع

که این نور پراکنده‌ست و آن جمع

نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم

نه خواهم من که با دل سخت گیرم

دل تاریک‌روزم را شب آمد

تن بیمارخیزم را تب آمد

نمی‌شد موش در سوراخ کژدم

به یاری جای‌روبی بست بر دم

سیاهک بود زنگی خود به دیدار

به سرخی می‌زند چون گشت بیمار

دگر ره بانگ زد بر خود به تندی

که با دولت نشاید کرد کندی

چو دولت هست بخت آرام گیرد

ز دولت با تو جانان جام گیرد

سر از دولت کشیدن سروری نیست

که با دولت کسی را داوری نیست

کس از بی‌دولتی کامی نیابد

به از دولت فلک نامی نیابد

به دولت یافتن شاید همه کام

چو دانه هست مرغ آید فرادام

تو گندم کار تا هستی برآرد

گیا خود در میان دستی برآرد

به هر کاری در از دولت بود نور

که باد از کار ما بی‌دولتی دور

بسی بر خواند ازین افسانه با دل

چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل

صبوری کرد با غم‌های دوری

هم آخر شادمان شد زان صبوری