محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۲

شیخ گفت کی از بوالقسم بشر یاسین شنیدم که روزی ما را گرفت یا باسعید:

مرد باید که جگر سوخته خندان بودا

نی همانا که چنین مرد فراوان بودا

روزی شیخ را سخنی می‌رفت و بسیاری پیران و عزیزان نشسته بودند یکی از میان قوم به بانگ بلند بگریست چنانک جمع را از آن گریستن او زحمتی بود هرچ بیشتر. شیخ به نظر هیبت در آن مرد نگاه کرد و گفت: اِنْ شِئْتَ اَنْ تقُول کَما قُلتُ فَاقعد کَما قعدتُ فَانَ منْ ثَبتَ نَبَتَ وَمَنْ صَبَر ظَفَرَ. پس گفت: سَمِعْتُ اَنّ عقبةَ ابنَ عامِر قالَ، قالَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم اِذا تَمَّ فُجُورُ العبدِ ملک عَیْنَیْه فَبَکی بِهِما ماشاء پس گفت:

لَوْاَنّ دُونَکَ بَحْرُ الصِّینِ مُعْتَرِضاً

لخلْتَ ذاکَ سَراباً ذاهِبَ الْاَثَرِ

وَلَوْدَعَیْتُ وَفِیما بَینَنا سَقَرٌ

لَهوَّنَ الشَّوقُ خَوْضَ النّارِ فی السَّقَرِ

و هم شیخ ما گفت که روزی مردی به نزدیک پیر بوالفضل حسن درآمد و گفت ای شیخ دوش ترا بخواب دیده‌ام مرده و بر جنازه نهاده، پیر بوالفضل گفت آن خواب خود را دیدۀ! ایشان هرگز نمیرند مَنْ عاشَ لِلّه لایَمُوتُ اَبَداً.