به ایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار
که را مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم به ایران چه کرد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
به مازندران روی بنهاد تفت
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد به ابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاووس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه
وز آن پس کجا رزم کاموس کرد
به مردی به ابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید به بن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نمایندهٔ کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را به آفاق جفت