بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفرینندهٔ پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که او پروراند به مهر
بر آن کس نگردد به تندی سپهر
از او باد بر شاه گیتی درود
کز او خیزد آرام را تار و پود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل ز ایشان همه بسته گشت
هر آن کس که برگشت تن خسته گشت
بگوید کنون گیو یک یک به شاه
سخن هرچه رفت اندر این رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من روز و شب
کشیدیم لشکر به ماچین و چین
وز آن روی رانم به مکران زمین
وز آن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد به نزدیک کاووس شاه
پس آگاهی آمد به کاووس کی
از آن پهلوان زادهٔ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
ورا دید کاووس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش به دست
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد ز گفتار او مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را
بنفریده کردند بدکیش را
فرود آمد از تخت کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد به جای نشست
به گرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچه دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم به ایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
بر او کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده به بند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاووس مژگان پر آب
پس پردهٔ شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آن کس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را به بند
ببردند از پیش شاه بلند
از آن پس همه خواسته هرچه بود
ز دینار وز گوهر نابسود
به ارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد
به ایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
به دژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
به گرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر
خنک آن کسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی بر او بگذرد
نگردد به گرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
از آن پس کز ایشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه بر سان الماس کرد
نبشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
به دو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
به یک هفته از کاخ کاووس کی
همی موج برخاست از جام می
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامهٔ تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند
بر اورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت به نزدیک اوی
بمالید گیو اندر آن تخت روی