چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
بزد نای رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه
یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید
بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک
همی جنگ را برفشانیم خاک
بنه با منیژه گسی کرد و بار
بپوشید خود جامهٔ کارزار
ببالا برآمد سپه را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
کجا نیزه و گُرزهٔ گاوسار
هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشتبر کینه باید کشید
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن برخش اندر آورد پای
ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
کشیدند لشکر بران پهن جای
بهرسو ببستند ز آهن سرای
بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بهآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن
چو این گفته بشنید ترک دژم
بلرزید و برزد یکی تیز دم
برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور
بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم
ز جوشن یکی بارهٔ آهنین
کشیدند گردان بروی زمین
بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز
همی گُرز بارید همچون تگرگ
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش
بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
به چنگ اندرون گُرزهٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
همی کشت و میبست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
برآمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرخ همای
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغزن کینه خواست
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسودهتر برنشست
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گُرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم
سواران جنگی ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
بپیروزی آمد بر شهریار