از آن پس به لیدی بیاورد روی
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
هم از آسیا قسمتی داشتی
ببحر اژه رتبتی داشتی
هم از رود ها لیس تا شهر سارد
بفرمان آن شاه گردن نهاد
خبر از فتوحات کورش شنید
چو تسخیر ماد و سکاها بدید
بفرمود لشکر بیاراستند
جوانان جنگی همه خواستند
بگفتا که کورش جوانست و خام
گمانش که عالم بگیرد بکام
چنان راه را تنگ سازم برو
که بهرش نماند دگر آبرو
مرا هست چون لشکر بیشمار
سران و سپه را ز چندین هزار
که هم گنج هست و سلاح و کمر
سر سر کشان اندر آرم به بر
بدوزم دهانشان به تیر خدنگ
بسوزم همه لشکرش را بجنگ
خود و لشکرش را بیارم به چنگ
چو ماهی که آید بکام نهنگ
وزیری ز لیدی به نرمی نهان
بگفتش که کورش شه نوجوان
نه بینی جهانش بکام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
تو با او نداری در این جنگ تاب
نبیند کسی همچو شاهی بخواب
برآشفت کرزوس و گفتا که بس
من او را نخواهم شمارم بکس
یکی بچه کو پروریدش شبان
نباید شود حکمران جهان
نهانی بخود گفت کاین رای نیست
مرا با چنین شاه خود پای نیست
رسولی ببابل فرستاد و گفت
که با تو بگوییم راز نهفت
وزان سو بمصر او فرستاد کس
بر شاهشان داد پیغام بس
که اینک یکی کودکی بیخبر
گرفته است از ماد تا باختر
سوی لیدی اینک شده رهسپار
خود و افسران سپاه و سوار
من اکنون بجنگش پذیره شوم
امید است در جنگ چیره شوم
ولیکن چو کورش مرا کرد پست
بگیرد همه ملک لیدی بدست
از آن پس بتازد بسوی شما
کند واژگون تخت و کوس شما
بنا بودیش گر که پیمان کنیم
خود و لشکرش جمله بیجان کنیم
بپاسخ بگفتند رو سوی جنگ
از آن پس بیاییم ما بیدرنگ
چو شد مطمئن از دو شاه بزرگ
بشد عازم جنگ شاه سترگ
یکی نامور از سران سپاه
بفرمود گردد روانه براه
رود تا بیونان ابا سیم و زر
سپاهی کند جمع از بحر و بر
که با سیم جمع آورد لشکری
سپه چون فزون گشت فتح آوری
سواره ابا اسب تازی نژاد
بیونان نرفت او بیامد بماد
بر کورش آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
همی آمدم تا بگویم سخن
ز گرزوس و بابل هم از انجمن
سه شاه و سه دولت همه سر بسر
بکین و بجنگ تو بسته کمر
کنون من بیونان شوم رهسپار
دهم گنج و لشکر بیارم بکار
بخندید کورش ز گرزوس گفت
که این شه برون کرد راز نهفت
خودش سست و سرباز او سست تر
که لشکر بجوید ز کوه و کمر
شنیدم که لیدی بسی با صفاست
همی پایتختش خوش و دلگشاست
بود شهر زیبا و بس باشکوه
همی پر ز نعمت همی پر گروه
ز ایزد چنان خواهم آن دادگر
سپارد بمن لیدیا سر بسر
کنم کشور آباد با عدل و داد
دل مردمانشان نماییم شاد
سپهدار اجازت گرفت و برفت
سوی ملک یونان به تندی بتفت
سپس شاه خود افسرانرا بخواست
بگفتا که لشگر نمائید راست
چو فردا شود روی گردون سپید
به لیدی بتازیم ما با امید
چو شد نیمه شب گاه بانگ خروس
بگویید لشکر نوازند کوس
بشب تا سحر لشگر آراستند
سحر شد سلاح و سپر خواستند
سواره پیاده همه صف بصف
همان پرچم مادشان بد بکف
بفرمود تا اسب شه زین کنند
ز لیدی دگر جستن کین کنند
از آن روی کرزوس سان سپاه
همی دید و گفتا که فردا بگاه
سوی لشگر ماد حمله بریم
بکورش بتازیم و نام آوریم
پس از ما شه مصر آید بجنگ
بکورش نمائیم ما عرصه تنگ
بفرمان گرزوس لشکر ز گاه
بر آمد خود و افسران سپاه
گذشتند از رود هالیس زود
سوی ماد رفت آن سپه هر چه بود
بکورش بگفتند لشکر رسید
ز گرد سپه دشت شد ناپدید
بفرمود صف ها بسازند راست
به بینیم تا سربلندی کراست
یکی پارسی افسر نامدار
بیامد بمیدان سوی کارزار
بگفتا منم نامدار دلیر
بگاه نبردم چو یک نره شید
بفرمان کورش شه نامدار
ز گرزوس و لیدی بر آرم دمار
چو بشنید گرزوس حمله ببرد
بر آن افسر نامبردار گرد
از آن رو هرا پاک فرمان بداد
که ای نامداران ایران و ماد
یک امروز مردانه جنگ آورید
سر دشمنان را به چنگ آورید
دلیران همه نعره برداشتند
بدو دست تیغ و سپر داشتند
چکا چاک شمشیر و پولاد گرز
بروی سر و سینه و یال و برز
زمین پر ز خون شد هوا تیره گشت
فلک بر چنین جنگ خود خیره گشت
به شب دست از جنگ برداشتند
نه بر سر کلاه و نه سر داشتند
بسی مرد از لیدیان کشته شد
بخاک و بخون لشگر آغشته شد
بگفتند گرزوس پس برنشست
سپاهش فراری شد از کوه و دشت
برفتند یکسر سوی شهر سارد
نبودند از آن جنگ مسرور و شاد
بفرمود کورش هرا پاک را
وزیر خردمند دل پاک را
که تا جمله یک هفته راحت کنند
بچادر سپاه استراحت کنند
از آن سوی گزروس آمد بسارد
دلی پر ز کینه سری پر ز باد
گمان کرد کورش عقب سازدش
ز هالیس آید بیازاردش
چو چندی گذشت و نیامد سپاه
بگفتند کورش نیاید ز راه
زمستان و باران و برف و تگرگ
نیاید دگر بی جهت سوی مرگ
دل خویش شه این چنین شاد کرد
سپه را همه یکسر آزاد کرد
از آن روی کورش پس از چند روز
بفرمود با لشگر کینه توز
که باید سوی لیدی آریم رو
چو گرزوس باشد بسی جنگ جو
دگر باره آید در این پهن دشت
هم از رود هالیس خواهد گذشت
سحرگه چو برخاست بانگ خروس
ز هر سو برآمد غریوی ز کوس
بنه بر نهادند و بستند بار
سوی شهر لیدی همه رهسپار
ز هالیس بگذشت شاه و سپاه
که بر شهر تازند از گرد راه
بر آشفت گرزوس از این خبر
بگفتا مرا بد بیامد بسر
بفرمود با افسران سپاه
که در دشت شرقی به بندید راه
سر راه کورش بگیرید سخت
نه بیند دگر چشم او روی تخت
چو آمد سپاه شه نامدار
خود و صد هزاران سپاه سوار
سواران لیدی صف آراستند
همی هم نبرد از طرف خواستند
دلیری بیامد ز ایرانیان
بکین آنچنان تنگ بسته میان
بگفتا هم آوردت آمد بجنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
بلیدی یکی تیر باران گرفت
گمانش کمین سواران گرفت
هم از ضرب شمشیر و گرز و سنان
سپه بر زمین همچو برگ خزان
چو گرزوس خود بخت بر گشته دید
سران سپه را همه کشته دید
بشد خود سوی سارد با هر که بود
که شاید که دروازه بندند زود
تعاقب نمودند ایرانیان
گرفتند آن شهر را در میان
بفرمود گرزوس با مهتران
که آتش فروزید خود بیکران
من این زندگانی نخواهم دگر
چو بینم که بردند تاج و کمر
نخواهم زن و کودکانم به بند
گرفتار آیند و رنج آورند
به آتش بسوزم خود و خانه ام
نبیند دگر غیر ویرانه ام
از آن سوی کورش شه شیر گیر
بشد حمله ور باسپاه دلیر
بکوبید هم برج و باروی شهر
تو گویی جهان شد گرفتار قهر
بگفتند گرزوس آتش فروخت
خود و کودک و خاندانش بسوخت
بزد اسب و آمد بمیدان شهر
که گرزوس ز آتش همی خواست بهر
بفرمود کان آتش شعله ور
زدند آب و خاموش شر سربسر
بفرمود کورش که ای شهریار
چرا آتش افروختی نابکار
نپرسیدی از سروران و شهان
ز آتش منم بیشتر مهربان
نه من شاه بیداد و بی دانشم
که آزرده سازم شهی یا کشم
نسازم اسیر و نه غارت کنم
نه بر کس نگه با حقارت کنم
تو هستی گرامی و بس محترم
قدم بر ندارم بسوی حرم
چو گرزوس بشنید بس گشت شاد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
ندیدم چو تو شهریاری بزرگ
بعهد تو یکجا رود میش و گرگ
از این پس مرا سر بفرمان تست
دگر جان و مال و سرم زان تست
بگفتا تو بر جای خود باش شاه
همه ساله باجت بیاید بگاه
پس آنگاه کورش شهنشاه شد
بگیتی فزون از فر و جاه شد
ز تسخیر لیدی چو پرداخت شاه
بگفتا که لشکر بر آید براه
بتازید بر آسیای صغیر
مهاجر نشینان خرد و کبیر
که آنان ز یونان تمامی بدند
به گردن کشی دزد نامی بدند
مسخر نمود آسیای صغیر
شهنشاه دهقان نواز کبیر
وزان پس به ایران نهادند روی
خود و با هرا پاک لشکر دوسوی
یکی شهر برساخت کورش بدشت
که چشم فلک خیره زان شهر گشت
ز کارون بد آبشخور شهر شاه
که ایوان و قصرش زدی سر بماه