مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹ - قصه‌ای هم در تقریر این

شرفه‌ای بشنید در شب معتمد

برگرفت آتش‌زنه که آتش زند

دزد آمد آن زمان پیشش نشست

چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست

می‌نهاد آنجا سر انگشت را

تا شود استارهٔ آتش فنا

خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد

این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد

خواجه گفت این سوخته نمناک بود

می‌مرد استاره از تریش زود

بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش

می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش

این چنین آتش‌کشی اندر دلش

دیدهٔ کافر نبیند از عمش

چون نمی‌داند دل داننده‌ای

هست با گردنده گرداننده‌ای

چون نمی‌گویی که روز و شب به خود

بی‌خداوندی کی آید کی رود

گرد معقولات می‌گردی ببین

این چنین بی‌عقلی خود ای مهین

خانه با بنا بود معقول‌تر

یا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنر

خط با کاتب بود معقول‌تر

یا که بی‌کاتب بیندیش ای پسر

جیم گوش و عین چشم و میم فم

چون بود بی‌کاتبی ای متهم

شمع روشن بی‌ز گیراننده‌ای

یا بگیرانندهٔ داننده‌ای

صنعت خوب از کف شل ضریر

باشد اولی یا بگیرایی بصیر

پس چو دانستی که قهرت می‌کند

بر سرت دبوس محنت می‌زند

پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ

سوی او کش در هوا تیری خدنگ

هم‌چو اسپاه مغل بر آسمان

تیر می‌انداز دفع نزع جان

یا گریز از وی اگر توانی برو

چون روی چون در کف اویی گرو

در عدم بودی نرستی از کفش

از کف او چون رهی ای دست‌خوش

آرزو جستن بود بگریختن

پیش عدلش خون تقوی ریختن

این جهان دامست و دانه‌آرزو

در گریز از دامها روی آر زو

چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد

چون شدی در ضد آن دیدی فساد

پس پیمبر گفت استفتوا القلوب

گرچه مفتیتان برون گوید خطوب

آرزو بگذار تا رحم آیدش

آزمودی که چنین می‌بایدش

چون نتانی جست پس خدمت کنش

تا روی از حبس او در گلشنش

دم به دم چون تو مراقب می‌شوی

داد می‌بینی و داور ای غوی

ور ببندی چشم خود را ز احتجاب

کار خود را کی گذارد آفتاب