سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۱ - در بیان آنکه اولیاء اسرار حق‌اند و هر که به سرّ خدای عشق بازی کند با خدای کرده باشد، به کسی دیگر نکرده باشد. پس از این روی حق تعالی عشق‌بازی به خود می‌کند همچنانکه به مصطفی علیه‌السّلام می‌فرماید که «لولاک لما خلقت الافلاک» اگر تو نمی‌بودی آسمان و زمین را نمی‌آفریدم یعنی برای آن آفریدم که «تا من که خدایم پیدا شوم» چنانکه می‌فرماید «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف» گنجی بودم پنهان خواستم که پیدا شوم. هرکه زیرک است و عاقل داند که این هر دو سخن یکی است

زان به احمد خطاب شد لولاک

که برای تو ساختیم افلاک

ور نبودی مراد صورت تو

نشدی آفریده یک سر مو

نی ملایک بدی و نی انسان

نی جماد و نبات و نی حیوان

انبیا جمله همچو چاووشان

از تو با خلق داده‌اند نشان

که پی ما همی‌رسد سلطان

چشم دارید مقدمش را هان

همه را اوست دستگیر و پناه

هرچه او خواهد آن کند اللّه

نی که از امر او قمر بشکافت؟

هم دل سخت چون حجر بشکافت؟

گشت حکمت از او چو چشمه روان

تا از آن آب خورد عقل و روان

سنگ‌ریزه نه در کف بوجهل؟

نام احمد ببرد پیدا سهل

گفت نام خدا و احمد را

تا که برداشت پرده و سد را

لا اله بگفت و الا اللّه

که رسولی و خلق را تو پناه

نی که تنها به جیش عالم زد؟

عالم حکم و کفر بر هم زد

صد هزاران عجایب دیگر

که در آدم یگان یگان بشمر

عاجز آیی تو از شنیدن آن

چون ندارد صفات او پایان

سر حق اند انبیای امین

سر بود در درون شخص گزین

نی خلاصه درون دل سرّ است

نی که مقصود از عمل بِر است

هر کس از سرّ خویش فخر آرد

زان سبب در درون نهان دارد

سر چو شاه است باقیان لشکر

از دل و روح گیر و از پیکر

همه زو زنده‌اند و پر ز ثمار

اندرین باغ و بوستان اشجار

هرکس از سر خود بود سرمست

سر دل نی بلند باشد و پست

صورت است این بلندی و پستی

زین دو بگذر از ان می ار مستی

دو نگنجد بدان در این وحدت

زحمتی نیست در یم رحمت

اندرآ در یمش که یک بینی

چونکه در دین روی همه دینی

از خدا گو مگو ز غیر خدا

چون نئی زو به هیچ نوع جدا

چشم‌ها باز کن ممان احول

گرچه پر است در جهان احول

تو از ایشان مباش و یک سو شو

پی جمع صفا ز جان می‌رو

تا ببینی جهان نو هر دم

از ورای جهان شادی و غم

غم و شادی به هم چو ضدانند

هر دو باقی از آن نمی‌مانند

چون غم آید فنا شود شادی

کی رود بنده راه آزادی؟

هرچه را ضد بود بقا نبود

ضد ار ضد بدان که نیست شود

نی که از رنج می‌رود راحت؟

نی که قفل است ضد مفتاحت؟

نی ز مفتاح یافت قفل گشاد

گشت از وی خراب و بی‌بنیاد

نی که شد نیست از ممات حیات

صحتت رفت چون رسید عنات

نی چو باران رسید گَرد نماند؟

نی چو درمان رسید درد نماند

هست این را هزار گونه نظیر

اینقدر بس بود به عقل خبیر

یک اشارات بس است عاقل را

نکند سود شرح غافل را

نی که فرموده است در قرآن

شرح این را حق ار شوی جویان

نبود شمس و زمهریر به حشر

کی بگنجد دو ضد اندر نشر؟

چون قیامت یقین جهان بقاست

ضد نگنجد چو ضد ز ضد فناست

لاجرم نبود اندر او سرما

هم نبینند اندر او گرما

که ز گرما همی‌رود سرما

هم ز سرما همی‌رود گرما

در قیامت بدان نگنجد این

کی بقا را بود فناش قرین

در قیامت فنا ندارد راه

ملک باقی است مالکش اللّه

اینچنین شرح کرد در قرآن

مالک یوم دین منم یزدان

گردد آن روز سرها پیدا

نیک والا و بد شود رسوا

هر که خوب است می‌نگردد زشت

دائماً باشدش مقام بهشت

راه مردان ورای نیک و بد است

بی قدمشان سفر ز خود به خود است

همچو بحر محیط بی‌حدند

لیک پنهان ز جسم چون سدّند

منگر در جسوم ظاهرشان

بنگر در روان طاهرشان

تا که از جانشان شوی زنده

بی فنا و زوال پاینده

ای خنک آنکه دید ایشان را

خویش را ترک کرد و خویشان را

عشق ایشان گزید در دو سرا

گشت فارغ ز زیر و از بالا

رفت مانند نوح در یم روح

درگذشت از غدو ز امس و صبوح

خور خود را بدید اندر خود

بر او بعد از آن چه نیک و چه بد

از نقوش جهان جهید و رهید

سوی آن سو که نقش نیست رسید

روی معشوق را که نیست پدید

بی تن و جان و بی دو دیده بدید

سر زد از هجر سوی بحر وصال

یافت در وصل صد هزار نوال

خویش را دید بحر بی پایان

رسته از جسم و گشته مطلق جان

در رهی کاندر او بود بختت

می‌کشی آن طرف ز جان رختت

زانکه آن سو چو سود خود بینی

بر همه سوی‌هاش بگزینی

صحبت من ز جان و دل بگزین

تا شوی باخبر ز عالم دین

جان چه‌گویم که سر جانانم

هرکش آن هست داند این کانم

منم آن دلبری که می‌جویی

بهر او سو به‌سو همی‌پویی