ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجود من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم
که راه آه نکردست وصل فاصله را
شدند دهدله و اجنبیپرست منم
که میپرستم ایرانپرست یکدله را
تو ای دویده به وادیِ رنج بهر وطن
به چشم من بنه آن پای پر ز آبله را
به هیچ مملکت و مُلک این نبوده و نیست
به دست گرگ شبانی رها کند گله را
مراست رأی کز این بعد انتخاب کنند
وکیل خولی و شمر و سنان و حرمله را
اگرچه دختر فکر تو حامله است عارف
بگو مترس و ببین مردهای حامله را