حسین خوارزمی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم

کس نشد آگه از بدایت عشق

نیست جز نیستی نهایت عشق

عشق را پایدار یکپای است

خود تو بین تا کجاست غایت عشق

همه چیز آیت نشان دارد

بی نشان گشتن است غایت عشق

تا کی از قال و قیل اهل مقال

بشنو از عاشقان حکایت عشق

اشگ من لعل کرد و رویم زرد

هست از این وجه ها کفایت عشق

بخدا هیچ طالبی بخدا

ره نبرده ست بی هدایت عشق

دفتر درد عشق را کافی ست

در هدایه مجو روایت عشق

شدن کار عالمی بنظام

هست موقوف یک عنایت عشق

هر زمانی بگوش جان حسین

این خطاب آید از ولایت عشق

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

ای رخت آفتاب روشن دل

غم تو طایر نشیمن دل

بس قبای بقا که چاک زده ست

دست عشقت گرفته دامن دل

سوخت از آه جان سوختگان

آتشی در زده بخرمن دل

رام گشته بتازیانه شوق

دلدل تیز گام توسن دل

دل بدام بلا ز دیده فتاد

من مسکین ز شیوه فن دل

آه از این دل که اوست دشمن من

وای از این دیده کوست دشمن دل

غم تو خون دل ز دیده نخواست

ماند خونم بتا بگردن دل

هدف ناوکی است جان حسین

که گذر میکند ز جوشن دل

هر دم از بلبلان نغمه سرای

غلغلی میفتد بگلشن دل

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

تا که عشق نهان نشد پیدا

اثری از جهان نشد پیدا

تا دل از سوز نار عشق نسوخت

پرتو نور جان نشد پیدا

عشق تا جان ما نشانه نکرد

خبر از بی نشان نشد پیدا

کنت کنزا بیان این نکته است

آه کین نکته دان نشد پیدا

عشق تا جلوه بدیع نکرد

زین معانی بیان نشد پیدا

دوستان بشنوید نکته عشق

که چنین داستان نشد پیدا

هیچ عاشق کنار دوست نیافت

عشق تا در میان نشد پیدا

تا جهان است فتنه ای چون عشق

در زمین و زمان نشد پیدا

تا حسین از حدیث عشق نگفت

در بر این و آن نشد پیدا

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشقست

آه کاندر زمانه محرم نیست

دم نیارم زدن که همدم نیست

تو بتو صد جراحت جان هست

که یکی را امید مرهم نیست

خلفی صدق از خلیفه حق

در خلافت سرای آدم نیست

شادئی میکنم بدولت عشق

که گرم هیچ نیست غم هم نیست

من چو بیگانه ام ز خویش مرا

سر خویشی هر دو عالم نیست

صرف کردم بعشق مس وجود

که محبت ز کیمیا کم نیست

نازنینا حسین را دریاب

که بنای حیات محکم نیست

بفراقم مکش که در قدمت

گر بمیرم ز مردنم غم نیست

دل من خاتم سلیمان است

که جز این نکته نقش خاتم نیست

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

اگر از عشق پیشوا یابی

ره بدرگاه کبریا یابی

در ره عشق اگر گدا گردی

دولت قرب پادشا یابی

گر کنی چاک خرقه هستی

از بقای ابد قبا یابی

این سعادت بجستجو یابند

جان من پس بجوی تا یابی

آستین بر جهان گر افشانی

بر سر عرش استوا یابی

این مقام نیازمندانست

نازنینا تو این کجا یابی

درد نادیده کی دوا بینی

رنج نابرده چون شفا یابی

کارت از خلق گشت بر تو دراز

بگذر از خلق تا خدا یابی

گوشه ای گیر و گوش دار حسین

تا ز هر گوشه این ندا یابی

که مراد از همه جهان عشق است

همه عالم تن است و جان عشق است

عشقبازی طریق بازی نیست

بجز از سوز و جان گدازی نیست

خرقه کانرا بخون نمی شویند

در ره عاشقی نمازی نیست

هر کرا عاقبت نشد محمود

هرگز او قابل ایازی نیست

باری اندر حریم خلوت ناز

بار هر مروزی و رازی نیست

بنده عشق شو کز این بهتر

پادشاهی و سرفرازی نیست

تو بدو دل نداده ای ورنه

کار او غیر دلنوازی نیست

کشته عشق گشته ام آری

چون من و او شهید و غازی نیست

چون حسین ار فنای عشق شوی

بعد از این این سخن مجازی نیست

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

گرچه ای عشق رهنمای منی

دشمن جان مبتلای منی

از تو یابم دوای هر دردی

گرچه تو درد بی دوای منی

اثری از دلم نشد پیدا

تا تو ای عشق دلربای منی

گر بصد عشوه خون من ریزی

راضیم زانکه خونبهای منی

از تو جاوید زنده خواهم بود

که تو جانان و جانفزای منی

گشته ام من ز خویش بیگانه

زان نفس باز کاشنای منی

پادشاه جهان شوم چو حسین

گر بگوئی که تو گدای منی

در بیان صفات خویش ای عشق

هم تو برگو که تو بجای منی

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

هر چه میگویم ای نگار امروز

نه بخویشم فرو گذار امروز

شهریاری مرا ربود از من

که ندارد بشهریار امروز

توتیائی برد ز خاک رهش

دیده دیده انتظار امروز

سوخت اغیار ز آتش غیرت

که تجلی نمود یار امروز

دل شوریده هر چه میطلبید

دارد آن جمله در کنار امروز

همچو منصور پای دار مرا

هست اقبال پایدار امروز

در خرابات عشق هست حسین

مست آن چشم پر خمار امروز

وه که خواهد شدن ز بیخویشی

سر این نکته آشکار امروز

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشق است

در خرابات عشق بیدل و مست

میروم روز و شب سبو در دست

گرو عشق کرده جامه جان

از پی جرعه ای ز جام الست

گشته از درد درد مست و خراب

با خراباتیان باده پرست

از سر هر چه بود دل برخاست

تا شود خاکپای اهل نشست

محرم بزم اهل درد نشد

تا دل از بند ننگ و نام نرست

مست ناگشته کس نشد هشیار

نیست نابوده کی توان شد هست

عشق در ملک دل چو سلطان شد

شحنه عقل از میانه بجست

پیش هر کس درست گشت این قول

که حسین شکسته توبه شکست

چون گشادم سر جریده عشق

در دلم نقش این حدیث به بست

که مراد از همه جهان عشق است

جمله عالم تن است و جان عشقست