بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خِش و فِش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آر از شعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهایِ شیرین
گه از آلمان بَرو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحینند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهای بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پریرو زین سخن بیحد برآشفت
ز جا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
بُرو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بیروبَندهِ باشم!
از این بازی همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلند است آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظربازی گناه است
ز ما تا قبر چار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بیغیرت و گردنکُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بیگناهی
نمودم از خطاها عذرخواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خوردم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلاً نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایهام را
لبِ بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است
تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماهرخسار
تحاشی میکند، امّا نه بسیار
تغیّر میکند، امّا به گرمی
تشدّد میکند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر «جوان آرام بنشین!»
چو دیدم خیر بند لیفه سست است
به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دستِ بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوشبویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاشتر از روی مؤمن
منزَّهتر ز خُلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پرآب کُن مانندِ غوره
کُسی برعکسِ کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوشخوراک است
ز عشقِ اوست کاین کُس سینهچاک است
ولی چون عصمت اندر چهرهاش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریاش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه
«حرامت باد» گفت و زد به کوچه