نمیدانستم ای نامردِ کونی
که منزل میکنی در باغِ خونی
نمیجویی نشانِ دوستانت
نمیخواهی که کس جوید نشانت
وگر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرینتنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروقَدّان آرمیدی
که پیوند از تُهیدستان بریدی
چرا در پرده میگویم سخن را
چرا بر زنده میپوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست میترسی ز بنده
تو را من میشناسم بهتر از خویش
تو را من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کونهای گرد لالهزاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستوران قُلّا نمودی
ز کونکنهای تهران در ربودی
به کونکنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
تو میخواهی بگویی دیرجوشی
به من هم هیزمِ تر میفروشی
تو ما را بس که صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بیریش باشد
تو را فیالفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش توست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بیربط کردی
برو عارف که ایرج پاکبازست
از این کونها و کسها بینیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کآهویِ سر در کمندست
دُرستست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهلالقبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بیپولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آری از فرسنگها راه
من آن را قَر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشمآفرین کور
اگر میآمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمانکُش اینجا
من و با دوستان نادوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حق داری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشتهست
اگر چیزی ازو دیدی گذشتهست
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نیاید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیزچنگم
به کف یک تسمه باشد با دو زنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فیالمثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی