غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم

چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم

به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم

به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم

شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون

چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم

نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین

نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم

منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم

منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم

همای عرش پیما بودم و از طالع وارون

کنون همراز باز آز در این منزل پستم

نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی

ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم

چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم

چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم

نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی

به جرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم