غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم

سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم

ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی

چه‌کنم ز حلقهٔ خم به خم تو ناگزیرم

به غلامیّ درت مفتخر‌م مرانم از در

که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم

من اگر به حلقهٔ بندگی‌ات به زیر‌ِ بندم

نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم

من و ساز عشق تا زهره به کف کمانچه گیرد

من و نغمه گرچه بهرام فلک زند به تیرم

من و نسخۀ جمال تو و دفتر خیالم

من و نقشهٔ مثال تو و لوحهٔ ضمیر‌م

شده سینه‌ام ز سینا‌ی غمت ز ناله چندان

که عجب نباشد ار عرش بنالد از نفیر‌م

به یکی نظاره‌، ای کعبهٔ حسن چاره‌ای کن

که به مستجار کوی تو هماره مستجری‌ام

به هوای گلشن روی تو مفتقر جوان‌ست

چه کنم که طالع تیره ز غصه کرده پیرم