من به ناخن غم سینه میخراشم
فی المثل چه فرهاد کوه میتراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت نالهای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چارهای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بس که در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم