غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

به امید روی دلدار ز آبرو گذشتم

به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم

ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم

ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم

بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن

بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم

نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت

که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم

سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت

نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم

همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی

چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم

به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم

ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم

دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها

چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم

دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری

که هماره در بدر رفتم و کو به کو گذشتم