به امید روی دلدار ز آبرو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو به کو گذشتم