حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

دل نبود آن دلی که نه دله باشد

مشغله را کن یله مشعله باشد

نامهٔ حق است دل بحق بنگارش

نیست روا پرنقوش باطله باشد

گام بره چون زنی که در پی کامی

پایِ تو چوبین و ورطه چیچله باشد

بعد مسافت اگرچه در ره او نیست

تا سر کویش هزار مرحله باشد

نی ز مَلَک جو نشان و نی به فَلَک پوی،

ره بسوی او نفوس کامله باشد

روح که قدسی نگشت و نفس که ناطق

روح بخاری و نفس سائله باشد

سلسله باید همین ز گیسوی دلدار

نغز جنونی ، که اینش سلسله باشد

زیب ندارد مگر بعشق جهانسوز

خلوت اسرار اگر چه چل چله باشد