قل نزاری قل هو اللهُ احد
ابتدا کن ذکر اللهُ الصمد
لم یلد بی مثل ولم یولد که هست
قدرتش دارندۀ بالا و پست
لم یکن پاکا له کفوا احد
کافرید از خاک انسان را جسد
آنکه عاجز کرد ذات پاک او
عقل را از غایت ادراک او
آنکه بر هستی ذاتش هر چه هست
حجتی دارد ز دیوان الست
آنکه شخص معرفت را ذات ازوست
کل موجودات و مخلوقات ازوست
آنکه ناطق کرد مشتی خاک را
تا ستایش کرد جان پاک را
پیشوای اهل ایمان مصطفیٰ
شخص موجودات را جان مصطفیٰ
آن محمد کز قبول داورش
سجده گاه جن و انس آمد درش
أمّی صادق بقول بی خلاف
کرده بر صدقش دو عالم اعتراف
مظهر دعوت به دین بی خلل
مکمل سنت به علم بی بدل
بعد حمد احمد و نعت رسول
آفرین بر جان هر صاحب قبول
من ز حق گویم که نپسندد خرد
هرگز از باطل نگویم نیک و بد
آن بحق بر جای حق بنشستگان
وان بحق چون رگ بجان پیوستگان
بدعت اندازان دین برداشته
رسم و آیین پیمبر داشته
داستانی از ریاست بی نیاز
پاک دین و پاک رأی و پاک باز
جمله صاحب درد اما بیمرض
جمله عین عشق اما بیغرض
عشق ورزیدن نباشد بر گزاف
عشق دورست ای پسر از شین و قاف
هست قافش قاف و شینش شین عشق
عین بی شین قاف یعنی عین عشق
کیست پیر عقل با چندان کمال
طفل ابجد خوان عشق لاابال
طینت مجنون عجین از عشق بود
در وجودش نور و طین از عشق بود
لوح دل پر کرد از دستان عشق
تا سبق برد از دبیرستان عشق
عقل تا از مادر فطرت بزاد
عشق همچون طفل بندش برنهاد
بر فلک زد پرتو انوار عشق
آسمان چون ذره شد در کار عشق
جوهر عالم نظام از عشق یافت
خاک آدم عز و نام از عشق یافت
ذرۀ حسن از نقاب آمد پدید
عاشقان را اضطراب آمد پدید
عشق چون بحریست مطلق جان چو حوت
عشق جان را زنده میدارد به قوت
گر نبودی عشق همراه نفس
دم نیارستی زد اندر عشق کس
ورنه عشق اندر زبان داخل بدی
قدرتش در نطق کی حاصل بدی
ورنه نور عشق بودی در بصر
کس نیارستی به حق کردن نظر
ورنه بودی در مشام از عشق بوی
مشک کی بشناختی از خاک کوی
ورنه بودی سینه منزلگاه عشق
بودی از افسردگان در راه عشق
ورنه باشد در قدم از عشق سَیر
کی تواند رفتن اندر راه خَیر
ورنه حرز عشق بر بازو بود
پس تفاوت از چه در نیرو بود
ورنه زور از عشق شیرین یافتی
کوه را فرهاد چون بشکافتی
دل که نکند عشق منشورش سِجِل
پارۀ سنگ سیه باشد نه دل
هر که از عشقش نه شوری در سرست
گر به صورت مردم، از خر کمترست