مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

موشکی در کفْ مهارِ اشتری

در ربود و شد روان او از مُری

اُشتر از چُستی که با او شد روان

موش غَرّه شد که هستم پهلوان‌‌!

بر شتر زد پرتوِ اندیشه‌اش

گفت بنمایم تو را تو باش خوش!

تا بیامد بر لب جوی بزرگ

کاندرو گشتی زبونْ پیلِ سِتُرگ

موش آنجا ایستاد و خشک گشت

گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

این توقف چیست؟ حیرانی چرا‌؟

پا بنه، مردانه اندر جو در آ

تو قلاوزی و پیش‌آهنگِ من‌‌‌!

درمیانِ ره مباش و تن مزن

گفت این آبِ شگرفست و عمیق

من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت اشتر تا ببینم حد آب‌‌؟!

پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

گفت تا زانوست آب ای کورموش

از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش‌‌؟

گفت مورِ تست و ما را اژدهاست

که ز زانو تا به زانو فرقهاست

گر تو را تا زانو است ای پُر هنر

مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

گفت گستاخی مکن بار دگر

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

تو مُری با مثل خود موشان بکن

با شتر مر موش را نبود سخن

گفت توبه کردم از بهر خدا

بگذران زین آب مهلک مر مرا

رحم آمد مر شتر را گفت هین

برجه و بر کودبانِ من نشین

این گذشتن شد مسلم مر مرا

بگذرانم صد هزاران چون تو را

چون پیمبر نیستی پس رو به راه

تا رسی از چاهْ روزی سوی جاه

تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای

خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌ای

چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر

دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

انصتوا را گوش کن خاموش باش

چون زبان حق نگشتی گوش باش

ور بگویی شکل استفسار گو

با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو

ابتدای کبر و کین از شهوت است

راسخیِ شهوتت از عادت است

چون ز عادت گشت محکم خوی بد

خشم آید بر کسی که‌ت واکشد

چونک تو گِل‌خوار گشتی هر که‌او

واکشد از گِل تو را، باشد عدو

بت‌پرستان چونک گرد بت تنند

مانعانِ راهِ خود را دشمن‌اند

چونک کرد ابلیس خو با سروری

دید آدم را حقیر او از خری

که به از من سروَری دیگر بوَد‌؟!

تا که او مسجود چون من کس شود‌؟!‌

سروری زهرست جز آن روح را

کاو بود تریاق‌لانی ز ابتدا

کوه اگر پر مار شد باکی مدار

کاو بوَد اندر درون تریاق‌زار

سروری چون شد دماغت را ندیم

هر که بشکستت شود خصم قدیم

چون خلاف خوی تو گوید کسی

کینه‌ها خیزد تو را با او بسی

که مرا از خوی من بر می‌کند

خویش را بر من چو سرور می‌کند

چون نباشد خوی بد سرکش درو

کی فروزد از خلافْ آتش درو‌؟

با مخالفْ او مدارایی کُند

در دلِ او خویش را جایی کُند

زانک خوی بد نگشته‌ست استوار

مور شهوت شد ز عادت همچو مار

مار شهوت را بکُش در ابتلا

ورنه اینک گشت مارَت اژدها

لیک هر کس مور بیند مار خویش

تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش

تا نشد زر مس نداند من مسم

تا نشد شه دل نداند مفلسم

خدمت اکسیر کن مس‌وار تو

جور می‌کش ای دل از دلدار تو

کیست دلدار‌؟ اهل دل، نیکو بدان

که چو روز و شب جهانند از جهان

عیب کم گو بندهٔ الله را

متهم کم کن به دزدی شاه را