مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۳ - حکایت

خانه‌ای نو ساخت روزی نو مرید

پیر آمد خانهٔ او را بدید

گفت شیخ آن نو مرید خویش را

امتحان کرد آن نکو اندیش را

روزن از بهر چه کردی ای رفیق

گفت تا نور اندر آید زین طریق

گفت آن فرعست این باید نیاز

تا ازین ره بشنوی بانگ نماز

بایزید اندر سفر جستی بسی

تا بیابد خضر وقت خود کسی

دید پیری با قدی همچون هلال

دید در وی فر و گفتار رجال

دیده نابینا و دل چون آفتاب

همچو پیلی دیده هندستان به خواب

چشم بسته خفته بیند صد طرب

چون گشاید آن نبیند ای عجب

بس عجب در خواب روشن می‌شود

دل درون خواب روزن می‌شود

آنک بیدارست و بیند خواب خوش

عارفست او خاک او در دیده‌کش

پیش او بنشست و می‌پرسید حال

یافتش درویش و هم صاحب‌عیال

گفت عزم تو کجا ای بایزید

رخت غربت را کجا خواهی کشید

گفت قصد کعبه دارم از پگه

گفت هین با خود چه داری زاد ره

گفت دارم از درم نقره دویست

نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست

گفت طوفی کن بگردم هفت بار

وین نکوتر از طواف حج شمار

و آن درمها پیش من نه ای جواد

دان که حج کردی و حاصل شد مراد

عمره کردی عمر باقی یافتی

صاف گشتی بر صفا بشتافتی

حق آن حقی که جانت دیده است

که مرا بر بیت خود بگزیده است

کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست

خلقت من نیز خانهٔ سر اوست

تا بکرد آن خانه را در وی نرفت

واندرین خانه به جز آن حی نرفت

چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای

گرد کعبهٔ صدق بر گردیده‌ای

خدمت من طاعت و حمد خداست

تا نپنداری که حق از من جداست

چشم نیکو باز کن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت

همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت

آمد از وی بایزید اندر مزید

منتهی در منتها آخر رسید